نت ها پشت سرهم میآن و میرن، مثل یه سری تصویر که هی تو ذهن شکل می گیره، بعد کمرنگ می شه، بعد از بین میره. تو اون لحظه ای که آهنگ و می شنوی یه حس جالبی بهت دست می ده. شاید یه حسی شبیه قدرت، تحریک، شور، غم، شکست. مثل این می مونه که قبل این که جنگ و شروع کرده باشی شکست خورده باشی. حتی قبل این که بفهمی.
یه حسی شبیه تصنعی بودن، اینقدر اذیتت می کنه که مجبور می شی به زبونش بیاری، بعد که به زبونش آوردی هنوز حسِ هست. مجبور می شی اذعان به تصنعی بودنش بکنی، همون حسِ، خفت می کنه. حداقل اینجوری مجبور به توجیه خودت نیستی. از این که به یه چیزی شناخته بشی متنفری. بزام همون حس، خفه می شی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر