مشکل از اینجا شروع میشه که نمیتونم با خودم روراست باشم. حتی اینجا که تقرییا هیچ کس من و نمیشناسه، خودکار و که برمیدارم نمیتونم. مجبور میشم که یه طوری بنویسم که کسی نفهمه. اینکه من قافیه رو باختم شاید حتی قبل از اینکه وارد قافیه بشم یا شایدم اینجوری توجیهش میکنم که ازش فرار کنم. اینکه توی این جامعه آدما مجبور میشن رابطشونو پنهان کنن، مخفی بشن، از چشما دور بمونن. اینکه من درگیر یه رابطه شدم که حالا داره اذیتم میکنه. اطرافم و یه سری آدم موذی پر کرده، فضول. سر تو همه چی میکنن مثل این سوسکای لعنتی که هیچ حریم شخصی براشون تعریف نشده. به خودشون اجازه میدن که روی هر چیزی برن سرشون و هر جا که خواستن بکنن، بعد با اون دست و پاهاشون، جدیدا یکم پاهاشون درازتر شده از پشت که نگاه میکنی انگار یکم خم شده و کشیده شده سمت عقب، سریع فرار کنن برن یه گوشه، از سرعتشون کم کنن بعد خیلی عادی به کارشون ادامه بدن انگار نه انگار. بعد انتظار دارن کشته نشن، توی اینجور مواقع دلم میخواهد زیر پام لهشون کنم، این صریحترین کاری که میتونم بکنم. بدون اینکه از موضوع منحرف شم بدون اینکه فراموشش کنم.
سرم و میکنم توی بالش و فشار میدم. میخوام خوابم ببره یه جوری که بیدار که شدم گیج و منگ باشم. این جور خوابا معمولا کوتاهن اما بعد از بیدار شدن 2-3 ساعت وقت لازم تا بفهمی کی و کجایی؟ همین قدرم واسه من بسه.
باید برم جلو، صاف تو صورتش نگاه کنم و بگم نمیخوام ببینمت. نه به خاطر اینکه ازش متنفرم، که تقریبا از همه اطرافیانم متنفرم. به خاطر اینکه دوسش دارم، باید بهش بگم که دوسش دارم. اما این موقعیت بالاتر که باعث میشه راحت نتونه بهم بگه که ازم متنفر اذیتم میکنه.
دارم فداکاری میکنم یا با گفتن فداکاری خودم و گول میزنم. همه کارام واسه خودخواهی خودم بوده، این آخریم همینطور. میخوام دیگه زجر نکشم، هرچند میدونم که نمیشه. تنها چیزی که برام مونده زمان و کثیف بودن ذات خودم.