۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه

2


مشکل از اینجا شروع می­شه که نمی­تونم با خودم روراست باشم. حتی اینجا که تقرییا هیچ کس من و نمی­شناسه، خودکار و که برمی­دارم نمی­تونم. مجبور می­شم که یه طوری بنویسم که کسی نفهمه. اینکه من قافیه رو باختم شاید حتی قبل از اینکه وارد قافیه بشم یا شایدم اینجوری توجیهش می­کنم که ازش فرار کنم. اینکه توی این جامعه آدما مجبور می­شن رابطشونو پنهان کنن، مخفی بشن، از چشما دور بمونن. اینکه من درگیر یه رابطه شدم که حالا داره اذیتم می­کنه. اطرافم و یه سری آدم موذی پر کرده، فضول. سر تو همه چی می­کنن مثل این سوسکای لعنتی که هیچ حریم شخصی براشون تعریف نشده. به خودشون اجازه می­دن که روی هر چیزی برن سرشون و هر جا که خواستن بکنن، بعد با اون دست و پاهاشون، جدیدا یکم پاهاشون درازتر شده از پشت که نگاه می­کنی انگار یکم خم شده و کشیده شده سمت عقب، سریع فرار کنن برن یه گوشه، از سرعتشون کم کنن بعد خیلی عادی به کارشون ادامه بدن انگار نه انگار. بعد انتظار دارن کشته نشن، توی اینجور مواقع دلم می­خواهد زیر پام لهشون کنم، این صریح­ترین کاری که می­تونم بکنم. بدون اینکه از موضوع منحرف شم بدون اینکه فراموشش کنم.
سرم و می­کنم توی بالش و فشار می­دم. می­خوام خوابم ببره یه جوری که بیدار که شدم گیج و منگ باشم. این جور خوابا معمولا کوتاهن اما بعد از بیدار شدن 2-3 ساعت وقت لازم تا بفهمی کی و کجایی؟ همین قدرم واسه من بسه.
باید برم جلو، صاف تو صورتش نگاه کنم و بگم نمی­خوام ببینمت. نه به خاطر اینکه ازش متنفرم، که تقریبا از همه اطرافیانم متنفرم. به خاطر اینکه دوسش دارم، باید بهش بگم که دوسش دارم. اما این موقعیت بالاتر که باعث می­شه راحت نتونه بهم بگه که ازم متنفر اذیتم می­کنه.
دارم فداکاری می­کنم یا با گفتن فداکاری خودم و گول می­زنم. همه کارام واسه خودخواهی خودم بوده، این آخریم همین­طور. می­خوام دیگه زجر نکشم، هرچند می­دونم که نمی­شه. تنها چیزی که برام مونده زمان و کثیف بودن ذات خودم.

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

نت ها




نت ها پشت سرهم میآن و میرن، مثل یه سری تصویر که هی تو ذهن شکل می گیره، بعد کمرنگ می شه، بعد از بین میره. تو اون لحظه ای که آهنگ و می شنوی یه حس جالبی بهت دست می ده. شاید یه حسی شبیه قدرت، تحریک، شور، غم، شکست. مثل این می مونه که قبل این که جنگ و شروع کرده باشی شکست خورده باشی. حتی قبل این که بفهمی.
یه حسی شبیه تصنعی بودن، اینقدر اذیتت می کنه که مجبور می شی به زبونش بیاری، بعد که به زبونش آوردی هنوز حسِ هست. مجبور می شی اذعان به تصنعی بودنش بکنی، همون حسِ، خفت می کنه. حداقل اینجوری مجبور به توجیه خودت نیستی. از این که به یه چیزی شناخته بشی متنفری. بزام همون حس، خفه می شی.


۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

گفت و گو


روی تخت افتاده بود و تکون نمی­خورد. باید فکرم و باز بزارم، انگار نه انگار، یادم نیست. با صدای زنگ موبایل از خواب پرید، روز دومه، باید اول بره حموم، بعد صبحونه، مسواک، سشوار، بعدشم دانشگاه.
دوباره همون بحث­ها، مکالمه­ها و نتایجی که هیچ وقت توی واقعیت اتفاق نمی­افتن. همیشم یه جوری تموم می­شه که بشه سر و راحت رو بالش گذاشت. همیشه همونی می­شه که دلت می­خواد بشه. تراژدی از وقتی شروع می­شه که بفهمی واقعیت هیچ وقت شبیه اون اوهام نیست، توام هیچ کاری نمی­تونی براش انجام بدی. جبر نانوشته­ای که روی تمام زندگیت سایه انداخته، حتی اختیاری روی انتخاب اسمتم نداری. اولش سعی می­کنی به خودت بقبولونی که خوبه، عالیه. بعد یه مدت که نگاش می­کنی می­بینی که نه چیزه جالبی نشده، اون وقته که دلت می­خواد نباشه. به خاطر همین حذفش می کنی. اصلا چرا داری یه چیزی و که حتی خود منم نمی­فهمم چیه می­خونی؟ هدف من چیه؟ دارم یه متن می­نویسم. اما چرا این شکلی شده؟
از وقتی تصمیم گرفت اسمش و عوض کنه همه شروع کردن به مسخره کردن، چه فرقی بین آیدین و میلاد؟ نمی­دونم آدما چه طوری می­تونن روی چیزی که هیچ دخالتی در شکل­گیریش نداشتن این­قدر تعصب داشته باشن؟ اگه پدر و  مادرش تصمیم به میلاد بودنش گرفته بودن، حالا قضیه کاملا سر و ته بود.
با آرامش داشت ریشاش و می­زد؛ سمت چپ صورت، زیر گلو، چونه، سمت راست، زیر گلو بعد صورت، تحمل یه سری، تحمل شدن توسط یه سری، بعدش دوباره روی تخت. سعی کرد تنفسش و منظم کنه، توی اون لحظات تنها چیزی که حواسشو به خودش مشغول کرده بود، بالا و پایین رفتن شکم و سینش بود. هر کاریم می­کرد نمی­تونست یه جوری حواسش و پرت کنه از اون، چیزی برای پرت کردن حواس نبود. 

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

1

این آرامش و دوست ندارم. دلم می­خواد دوباره اون حس بیاد سراغم. چرا بعضی چیزا واسه من اینقدر پیچیده است؟ چیزایی که برای خیلی­های دیگه ساده­اس واسه من اونقدر پیچیده­اس که بنای حل شدن نداره. شاید از غرورمه؟ اما هرجا  این غرور لعنتی و کنار گذاشتم بازم به خواسته­ام نرسیدم!
خیلی وقت پیش ته نگاهش حدس زدم که یه حس عجیب غریبی داره بهش. از کارا اونم پیدا بود که بدش نمیآد. نمی­دونم شروع رابطشون از کی بود. اما فکر می­کنم بعد اون موقع بود. نمی­دونم! شاید چون همیشه از پسره یه حرفا یا رفتارایی بروز می­کرد که منو تو حدسم دچار تردید می­کرد. به هر حال احتمالا رابطشون از بعد اون روز شروع شد، حالا نه دقیقا فرداش، اما بعدش. منم دوسش داشتم. چرا این رابطه با من شروع نشد پس؟ اینم از همون یه سری چیزایی که گفتم. چون من فرق می­کنم؟ یا چون خودم فکر می­کنم که فرق می­کنم؟
خیلی وقته دیگه با خودم حال نمی­کنم. خیلی وقته نمی­تونم بابته اون چیزی که الان هستم به اون چیزی که قبلا بودم فخر بفروشم و بدتر از این اونه که نمی­تونم حسرت اون چیزی و بخورم که قبلا بودم. دارم اینارو واسه اون می­نویسم. اما تقریبا مطمئنم جایی اونارو نمی­بینه. شاید به این امید دارم می­نویسم که یه جایی این دفتر باهام باشه و اون بخوندش. بازم اما اگه اینو بخونه نمی­تونه بفهمه که در مورد اونه. نمی­تونه بفهمه که به خاطره اونه که دارم این کاغذارو سیاه می­کنم. شاید الان داره اینارو می­خونه اما حتی شکم به این قضیه نمی­کنه که اینا می­تونه ارتباطی به اون داشته باشه.
تا حالا اینقدر احساس ناراحتی نکردم. شده بود که در حد جنون از ناتوانی خودم ناراحت شم، از اینکه چرا نمی­تونم یکی و زیر پام له کنم؛ اما نشده بود که حس کرده باشم می­تونم این کارو انجام بدم. حالا حس می­کنم می­تونم اما بازم نمی­شه. شاید از اول توهم زدم؟ کم کم داره از این حس احمقانه حالم بهم می­خوره.


Free counter and web stats