این آرامش و دوست ندارم. دلم میخواد دوباره اون حس بیاد سراغم. چرا بعضی چیزا واسه من اینقدر پیچیده است؟ چیزایی که برای خیلیهای دیگه سادهاس واسه من اونقدر پیچیدهاس که بنای حل شدن نداره. شاید از غرورمه؟ اما هرجا این غرور لعنتی و کنار گذاشتم بازم به خواستهام نرسیدم!
خیلی وقت پیش ته نگاهش حدس زدم که یه حس عجیب غریبی داره بهش. از کارا اونم پیدا بود که بدش نمیآد. نمیدونم شروع رابطشون از کی بود. اما فکر میکنم بعد اون موقع بود. نمیدونم! شاید چون همیشه از پسره یه حرفا یا رفتارایی بروز میکرد که منو تو حدسم دچار تردید میکرد. به هر حال احتمالا رابطشون از بعد اون روز شروع شد، حالا نه دقیقا فرداش، اما بعدش. منم دوسش داشتم. چرا این رابطه با من شروع نشد پس؟ اینم از همون یه سری چیزایی که گفتم. چون من فرق میکنم؟ یا چون خودم فکر میکنم که فرق میکنم؟
خیلی وقته دیگه با خودم حال نمیکنم. خیلی وقته نمیتونم بابته اون چیزی که الان هستم به اون چیزی که قبلا بودم فخر بفروشم و بدتر از این اونه که نمیتونم حسرت اون چیزی و بخورم که قبلا بودم. دارم اینارو واسه اون مینویسم. اما تقریبا مطمئنم جایی اونارو نمیبینه. شاید به این امید دارم مینویسم که یه جایی این دفتر باهام باشه و اون بخوندش. بازم اما اگه اینو بخونه نمیتونه بفهمه که در مورد اونه. نمیتونه بفهمه که به خاطره اونه که دارم این کاغذارو سیاه میکنم. شاید الان داره اینارو میخونه اما حتی شکم به این قضیه نمیکنه که اینا میتونه ارتباطی به اون داشته باشه.
تا حالا اینقدر احساس ناراحتی نکردم. شده بود که در حد جنون از ناتوانی خودم ناراحت شم، از اینکه چرا نمیتونم یکی و زیر پام له کنم؛ اما نشده بود که حس کرده باشم میتونم این کارو انجام بدم. حالا حس میکنم میتونم اما بازم نمیشه. شاید از اول توهم زدم؟ کم کم داره از این حس احمقانه حالم بهم میخوره.