۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

لذت فضولی


وسوسه میشی که بری سروقت وسایلش. یه حسی خوبی داری این وقتا، احساس هیجان میکنی. فکر میکنی قرار چیز بزرگیو کشف کنی. شروع می­کنی به برهم زدن ورقا، فایل­هارو زیر و رو می­کنی. ولی نه، هیچی نیست. به خیالت می ­خواستی یه چیزی ازش گیر بیاری که برگ برندت باشه. بعد یادت میاد که هیچ وقت نمی­تونی ازش استفاده کنی. متهم می­ شی و شاید قبل از اون خودت خودتو متهم  می کنی. باید خودتو یه آدم با جنبه نشون بدی، کسی که به حریم شخصی دیگران احترام میذاره.
هنوز هیجان داری. ته دلت داره یه چیزی غل غل می­کنه. حس می­کنی ترشح اسید معدت به طرز عجیبی زیاد شده یه طوری که انگار الانه که معدت سوراخ شه و تمام محتویاتش بریزه روی زمین. همه نقاط بدنت داره تکون می­خوره و این تکون خوردن اصلا ارادی نیست. هیچ کنترلی روش نداری. صدای تالاپ تالاپ قلبتو می­شنوی. مثل اولین باری که یه گوشه خلوت گیرش انداختی، لباشو بوسیدی، سینهاشو لمس کردی.
روی پاهات بند نیستی. تمام تلاشتو می­کنی که جلوی تکون تکون خوردن بدنتو بگیری که حالا به طرز غیر عادی شدید شده یه جوری که حس می­کنی همه دارن بهت نگاه می­کنن. حتی میز و صندلی هم متوجه حالت غیر عادیت شدن. انگار که گوشات سرخ شدن، نفسات از ریتم افتادن، الانه که منفجر شی. خودتو آروم می­کنی. روی صندلی یه طوری خودتو پهن می­کنی که انگار نه انگار. چندتا نفس عمیق می­کشی. دنبال راهی برای آروم کردن خودت می­ گردی. اما تقریبا هیچی به ذهنت نمی­رسه چیزی که نباید می­دیدی و دیدی. شکه شدی. مطمینی بلاخره آروم می­شی. حتما می­شی! قبلا هم این اینجوری شدی. حتی اونبار، موقع بوسیدنش. بعد کلی گشتن و چیزی پیدا نکردن ، بلند می­شی یه گشتی اطراف خونه می ­زنی. شایدم یه سیگار روشن می­کنی و به هیجانی که تمام وجودتو گرفته فکر می­کنی، نمی­ دونی از کجا اومده ولی ازش خوشت میاد، تجربه کردنشو دوست داری. چه جاهای دیگه­ ای هست که هنوز نگشتی؟ چه چیزی از قلم انداختی؟ آخه مگه میشه؟ تا حالا آدمی به عجیبی اون ندیدی. با این حجم از شگفتی! تقریبا هر روز مغزتو تکون داده با حرفاش. هنوز نمی­تونی خیلی از کارهاشو درک کنی، چیزی که میگه هست! همه چیز درست و به جاست. هیچ اشتباه یا تناقضی توشون پیدا نمیشه. تقریبا همیشه وقتی لب باز کرده شش دنگ حواستو دادی بهش، مبادا چیزی بگه که از چشمت دور بمونه. هیچی!
کاغذارو بالا پایین می­کنی. تمام وجودت یه پارچه آتیش میشه. می­دونی چیز خیلی زیادی پیدا نمی­کنی، اما بازم می گرددی. یهو مثل اینکه خودش میاد می­شنه جلوت و شروع می­کنه به اعتراف کردن. همه چی جلوی چشمات خراب می­شه. انگار که از یه بلندی افتاده باشی. دردت می­گیره، ناراحت میشی. نمی­دونی چرا. سعی می­کنی بفهمی، فکر می­کنی، هنوز نمی­دونی، ناراحتی. روی پاهات بند نیستی. باید خودت آروم کنی. اما نمی­دونی چه طور. چندتا نفس عمیق می­کشی.
کم کم یادت میاد چرا باید ناراحت باشی. خیلی چیزا یادت میاد. نیاز داری حرف بزنی، اما کسی نیست. با خودت حرف می­ زنی. نمیشه. مجبور میشی به اوهامت پناه ببری. به معشوقه خیالی که این حرفاتو میفهمه و همیشه حق رو به تو میده. توضیح میدی براش که چرا با وجود حجم بزرگی که توی زندگیت داشت، پودر شد، از بین رفت. حالا دیگه مشکلت فقط اون نیست. همه فکرای قبلیت باز اومده سراغت، سرخوردگیت از اونی که هستی مثل یه بادکنک خیلی بزرگ که دارن با قدرت توش فوت می­کنن جلوی چشمات بزرگ میشه. از اینکه توی این وضعیت با وجود اینکه می­دونی باید چی کار کنی اما نمی­تونی اون کارو انجام بدی بیشتر سرخورده میشی. توی حلقه­ ای با فیدبک مثبت گیر کردی.
نمی­دونی چرا اینجوری شد. چرا خودش باید از اول این کارو می­کرد. اگه راجع به اونها حرف نمی­زد، بازم برات موجود بزرگی بود. قابل ستایش بود. به تمام اون حسایی که داشت فکر می­کنی به برق چشاش. باورت نمیشه دروغ باشه. به همه خاطرات خوبی که داشتین، و دیگه خوب نیستن. فکر کردن بهشون رنجت میده. خوشحالی که هیچ یادگاری فراذهنی ازش نداری. همیشه از یادگاری بدت میومده. چاره­ ای نداری جز اینکه دفتر و لپ تاپو ببندی و بگیری بخوابی. این بارم باید تا صبح با کنجکاویت سر کنی.

۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه


شروع کرد با ناخوناش بازی کردن. سرش پایین بود. موهاش رو تازه رنگ کرده بود، خرمایی. حس عجیبی داشت، خیلی عجیب. امیدوارم هیچ­وقت توی موقعیتی که اون توش گیر کرده، گیر نکنید. البته شاید من خودم موقعیت اونو درک نکنم، اما خب می­تونم این ادعا رو بکنم که موقعیتشو درک می­کنم.
یه حسی بین هیجان و ترس، مثل اولین باری که می­خواست با پسر مورد علاقش بخوابه. اون موقع­ام همین حسو داشت. ترجیح می­دم نظرم و راجع به رابطه جنسی نگم اما خوب بعضی­ها معتقدند که توی رابطه باید هر دو طرف راضی باشن، مطمئنا من جزو این دسته نیستم. تنهام که می­شد باز این حس می­اومد سراغش. از این می­ترسید که نکنه توی اولین رابطه جنسیش اشتباهی بکنه که باعث ناراحتی طرف مقابل بشه، تمام مدت توی این فکر بود که چه جوری باید موجبات خوشحالی اونو فراهم کنه جوری که آخرش از برق چشاش این قضیه معلوم باشه. من اما مطمئنم بعد از شروع سکس تقریبا دیگه اصلا یادش نمی­اومد که به چه چیزایی فکر کرده و چه کارایی قرار بوده بکنه. مثل یه حیوون شده بود که از روی غریزه­اش داره یه سری کارها رو تکرار می­کنه بدون اینکه بفهمه چرا؟ یه حس عمیق و جنون­وار بهش دست داد. دلش می­خواست مرگ یه دخترو حین یه رابطه جنسی ببینه؛ بشینه روی یه صندلی و نگاه کنه چه جوری پسره دستشو می­ذاره روی دهان دختر و با تمام وجودش فشار می­ده، یه جوری که سرش متلاشی می­شه، خون می­پاشه همه طرف. حس می­کرد اوج ارضا شدن یه مرد اون موقع است.
توی زندگیش تقریبا دو تا چیز مهم وجود داشت: عشق و سکس. دومی براش خیلی ملموس­تر و قابل فهم­تر بود، چون دقیقا می­دونست کی داره انجامش می­ده و کی تموم شده. اولی براش یه کمی گنگ و غیر قابل دسترس بود.
می­دونستم چند وقتی می­شه که با یکی رابطه داره، اتفاقا منم اون پسرو می­شناختم. اصلا از طریق اون بود که من باهاش آشنا شدم. به نظرم دختر جالبی بود. به هر حال طبق عادتی که دارم، نمی­دونم می­شه بهش گفت عادت یا نه؟ اصلا مگه می­شه به یک همچین چیزایی عادت کرد؟
بهتره داستانو از اول تعریف کنم. خوب اول باید راجع به اسم شخصیت­های داستان تصمیم بگیریم. من معمولا توی نوشته­هام اسم به کار نمی­برم به همین خاطر مرجع ضمیرهام مشخص نیست. شاید توی یک جمله، سه یا چهار تا ضمیر متصل و منفصل به کار بره که تو فکر کنی اشاره به همون فرد اولی داره، اما من دارم به چند نفر مختلف اشاره می­کنم. بگذریم! به نظرم می­رسه بهتره با سعید، ستاره و من، که خب خودمم، شروع کنیم. البته هرجا لازم شد شخصیتی اضافه کنیم راجع­ به اسمش تصمیم می­گیریم.
داستان
فرشاد چند وقتی بود که از ستاره خوشش می­اومد، باید بگم که راجع به شخصیت فرشاد همین الان تصمیم گرفتیم که اسمش فرشاد باشه، در واقع چند وقتی بود که با هم دوست بودن. من خیلی وقت بود که فرشادو می­شناختم. از دوستای نزدیکم محسوب می­شد. خیلی جاها با هم می­رفتیم چندتا مسافرت و اینور و اونور؛ به جورایی هر کس که ما رو می­دید فکر می­کرد از صبح تا شب با همیم، مثل همیم. خلاصه اینکه صمیمی بودیم و حرفامونو به هم می­زدیم. من از رابطه­شون خبر داشتم اما تا حالا ستاره رو ندیده بودم. یعنی چند باری از دور و نزدیک دیده بودمش، اما حرف، نه.
اون روز برای اولین بار از طریق فرشاد ستاره رو دید. فرشاد برای خودش مهمونی تولد گرفته بود. منم دعوت داشتم و ستاره رو دیدم. بعد از سلام و احوال­پرسی دور یک میز چهار نفره نشستن. همیشه از اینکه می­دید دوستاش یکیو دارن که دوسشون داره خوشحال می­شد. شاید عادتش بود؟ من نمی­دونم اما بازم می­تونم وانمود کنم که می­دونم.
چند وقتی بود که یه حس خاصی بهش داشتم، سعید و می­گم. یه جورایی گیر  کردم. یه حسی بین هیجان و ترس. درک اینکه چرا باید با وجود فرشاد یه همچین حسی و تجربه کنم برام عجیبه. هیچ مشکلی با فرشاد ندارم، دوسش دارم. از لحاظ عاطفی و فکری خیلی خوب ارضام می­کنه، اما نمی­دونم چرا این حس و نسبت به سعید دارم. دوباره داره یه دونه از اون چراهای گنده توی زندگیم شکل می­گیره. چیزی که باعث می­شه گاهی وقتا بخوام از سعید فرار کنم، اما نمی­تونم. نمی­دونم اون این حس و تجربه کرده یا نه؟ نمی­دونم فرشاد در موردم چی فکر می­کنه؟ گاهی اونقدر این فکرها اذیتم می­کنه که به خودم می­گم قید همه چیو بزنم و ولش کنم.
می­ترسیدم این جور احساساتش باعث بشه که همه چی بهم بخوره. در مورد منم یه همچین حس­هایی وجود داشت، اما موقعیت من فرق می­کنه. شاید این رابطه برای من خیلی کم هزینه­تر باشه تا برای اون؟ بالاخره باید بهش حق بدم که دیگه نخواد منو ببینه. بگذریم!


۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه

2


مشکل از اینجا شروع می­شه که نمی­تونم با خودم روراست باشم. حتی اینجا که تقرییا هیچ کس من و نمی­شناسه، خودکار و که برمی­دارم نمی­تونم. مجبور می­شم که یه طوری بنویسم که کسی نفهمه. اینکه من قافیه رو باختم شاید حتی قبل از اینکه وارد قافیه بشم یا شایدم اینجوری توجیهش می­کنم که ازش فرار کنم. اینکه توی این جامعه آدما مجبور می­شن رابطشونو پنهان کنن، مخفی بشن، از چشما دور بمونن. اینکه من درگیر یه رابطه شدم که حالا داره اذیتم می­کنه. اطرافم و یه سری آدم موذی پر کرده، فضول. سر تو همه چی می­کنن مثل این سوسکای لعنتی که هیچ حریم شخصی براشون تعریف نشده. به خودشون اجازه می­دن که روی هر چیزی برن سرشون و هر جا که خواستن بکنن، بعد با اون دست و پاهاشون، جدیدا یکم پاهاشون درازتر شده از پشت که نگاه می­کنی انگار یکم خم شده و کشیده شده سمت عقب، سریع فرار کنن برن یه گوشه، از سرعتشون کم کنن بعد خیلی عادی به کارشون ادامه بدن انگار نه انگار. بعد انتظار دارن کشته نشن، توی اینجور مواقع دلم می­خواهد زیر پام لهشون کنم، این صریح­ترین کاری که می­تونم بکنم. بدون اینکه از موضوع منحرف شم بدون اینکه فراموشش کنم.
سرم و می­کنم توی بالش و فشار می­دم. می­خوام خوابم ببره یه جوری که بیدار که شدم گیج و منگ باشم. این جور خوابا معمولا کوتاهن اما بعد از بیدار شدن 2-3 ساعت وقت لازم تا بفهمی کی و کجایی؟ همین قدرم واسه من بسه.
باید برم جلو، صاف تو صورتش نگاه کنم و بگم نمی­خوام ببینمت. نه به خاطر اینکه ازش متنفرم، که تقریبا از همه اطرافیانم متنفرم. به خاطر اینکه دوسش دارم، باید بهش بگم که دوسش دارم. اما این موقعیت بالاتر که باعث می­شه راحت نتونه بهم بگه که ازم متنفر اذیتم می­کنه.
دارم فداکاری می­کنم یا با گفتن فداکاری خودم و گول می­زنم. همه کارام واسه خودخواهی خودم بوده، این آخریم همین­طور. می­خوام دیگه زجر نکشم، هرچند می­دونم که نمی­شه. تنها چیزی که برام مونده زمان و کثیف بودن ذات خودم.

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

نت ها




نت ها پشت سرهم میآن و میرن، مثل یه سری تصویر که هی تو ذهن شکل می گیره، بعد کمرنگ می شه، بعد از بین میره. تو اون لحظه ای که آهنگ و می شنوی یه حس جالبی بهت دست می ده. شاید یه حسی شبیه قدرت، تحریک، شور، غم، شکست. مثل این می مونه که قبل این که جنگ و شروع کرده باشی شکست خورده باشی. حتی قبل این که بفهمی.
یه حسی شبیه تصنعی بودن، اینقدر اذیتت می کنه که مجبور می شی به زبونش بیاری، بعد که به زبونش آوردی هنوز حسِ هست. مجبور می شی اذعان به تصنعی بودنش بکنی، همون حسِ، خفت می کنه. حداقل اینجوری مجبور به توجیه خودت نیستی. از این که به یه چیزی شناخته بشی متنفری. بزام همون حس، خفه می شی.


۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

گفت و گو


روی تخت افتاده بود و تکون نمی­خورد. باید فکرم و باز بزارم، انگار نه انگار، یادم نیست. با صدای زنگ موبایل از خواب پرید، روز دومه، باید اول بره حموم، بعد صبحونه، مسواک، سشوار، بعدشم دانشگاه.
دوباره همون بحث­ها، مکالمه­ها و نتایجی که هیچ وقت توی واقعیت اتفاق نمی­افتن. همیشم یه جوری تموم می­شه که بشه سر و راحت رو بالش گذاشت. همیشه همونی می­شه که دلت می­خواد بشه. تراژدی از وقتی شروع می­شه که بفهمی واقعیت هیچ وقت شبیه اون اوهام نیست، توام هیچ کاری نمی­تونی براش انجام بدی. جبر نانوشته­ای که روی تمام زندگیت سایه انداخته، حتی اختیاری روی انتخاب اسمتم نداری. اولش سعی می­کنی به خودت بقبولونی که خوبه، عالیه. بعد یه مدت که نگاش می­کنی می­بینی که نه چیزه جالبی نشده، اون وقته که دلت می­خواد نباشه. به خاطر همین حذفش می کنی. اصلا چرا داری یه چیزی و که حتی خود منم نمی­فهمم چیه می­خونی؟ هدف من چیه؟ دارم یه متن می­نویسم. اما چرا این شکلی شده؟
از وقتی تصمیم گرفت اسمش و عوض کنه همه شروع کردن به مسخره کردن، چه فرقی بین آیدین و میلاد؟ نمی­دونم آدما چه طوری می­تونن روی چیزی که هیچ دخالتی در شکل­گیریش نداشتن این­قدر تعصب داشته باشن؟ اگه پدر و  مادرش تصمیم به میلاد بودنش گرفته بودن، حالا قضیه کاملا سر و ته بود.
با آرامش داشت ریشاش و می­زد؛ سمت چپ صورت، زیر گلو، چونه، سمت راست، زیر گلو بعد صورت، تحمل یه سری، تحمل شدن توسط یه سری، بعدش دوباره روی تخت. سعی کرد تنفسش و منظم کنه، توی اون لحظات تنها چیزی که حواسشو به خودش مشغول کرده بود، بالا و پایین رفتن شکم و سینش بود. هر کاریم می­کرد نمی­تونست یه جوری حواسش و پرت کنه از اون، چیزی برای پرت کردن حواس نبود. 

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

1

این آرامش و دوست ندارم. دلم می­خواد دوباره اون حس بیاد سراغم. چرا بعضی چیزا واسه من اینقدر پیچیده است؟ چیزایی که برای خیلی­های دیگه ساده­اس واسه من اونقدر پیچیده­اس که بنای حل شدن نداره. شاید از غرورمه؟ اما هرجا  این غرور لعنتی و کنار گذاشتم بازم به خواسته­ام نرسیدم!
خیلی وقت پیش ته نگاهش حدس زدم که یه حس عجیب غریبی داره بهش. از کارا اونم پیدا بود که بدش نمیآد. نمی­دونم شروع رابطشون از کی بود. اما فکر می­کنم بعد اون موقع بود. نمی­دونم! شاید چون همیشه از پسره یه حرفا یا رفتارایی بروز می­کرد که منو تو حدسم دچار تردید می­کرد. به هر حال احتمالا رابطشون از بعد اون روز شروع شد، حالا نه دقیقا فرداش، اما بعدش. منم دوسش داشتم. چرا این رابطه با من شروع نشد پس؟ اینم از همون یه سری چیزایی که گفتم. چون من فرق می­کنم؟ یا چون خودم فکر می­کنم که فرق می­کنم؟
خیلی وقته دیگه با خودم حال نمی­کنم. خیلی وقته نمی­تونم بابته اون چیزی که الان هستم به اون چیزی که قبلا بودم فخر بفروشم و بدتر از این اونه که نمی­تونم حسرت اون چیزی و بخورم که قبلا بودم. دارم اینارو واسه اون می­نویسم. اما تقریبا مطمئنم جایی اونارو نمی­بینه. شاید به این امید دارم می­نویسم که یه جایی این دفتر باهام باشه و اون بخوندش. بازم اما اگه اینو بخونه نمی­تونه بفهمه که در مورد اونه. نمی­تونه بفهمه که به خاطره اونه که دارم این کاغذارو سیاه می­کنم. شاید الان داره اینارو می­خونه اما حتی شکم به این قضیه نمی­کنه که اینا می­تونه ارتباطی به اون داشته باشه.
تا حالا اینقدر احساس ناراحتی نکردم. شده بود که در حد جنون از ناتوانی خودم ناراحت شم، از اینکه چرا نمی­تونم یکی و زیر پام له کنم؛ اما نشده بود که حس کرده باشم می­تونم این کارو انجام بدم. حالا حس می­کنم می­تونم اما بازم نمی­شه. شاید از اول توهم زدم؟ کم کم داره از این حس احمقانه حالم بهم می­خوره.


Free counter and web stats