وسوسه میشی که بری سروقت وسایلش. یه حسی خوبی داری این وقتا، احساس هیجان میکنی. فکر میکنی قرار چیز بزرگیو کشف کنی. شروع میکنی به برهم زدن ورقا، فایلهارو زیر و رو میکنی. ولی نه، هیچی نیست. به خیالت می خواستی یه چیزی ازش گیر بیاری که برگ برندت باشه. بعد یادت میاد که هیچ وقت نمیتونی ازش استفاده کنی. متهم می شی و شاید قبل از اون خودت خودتو متهم می کنی. باید خودتو یه آدم با جنبه نشون بدی، کسی که به حریم شخصی دیگران احترام میذاره.هنوز هیجان داری. ته دلت داره یه چیزی غل غل میکنه. حس میکنی ترشح اسید معدت به طرز عجیبی زیاد شده یه طوری که انگار الانه که معدت سوراخ شه و تمام محتویاتش بریزه روی زمین. همه نقاط بدنت داره تکون میخوره و این تکون خوردن اصلا ارادی نیست. هیچ کنترلی روش نداری. صدای تالاپ تالاپ قلبتو میشنوی. مثل اولین باری که یه گوشه خلوت گیرش انداختی، لباشو بوسیدی، سینهاشو لمس کردی.روی پاهات بند نیستی. تمام تلاشتو میکنی که جلوی تکون تکون خوردن بدنتو بگیری که حالا به طرز غیر عادی شدید شده یه جوری که حس میکنی همه دارن بهت نگاه میکنن. حتی میز و صندلی هم متوجه حالت غیر عادیت شدن. انگار که گوشات سرخ شدن، نفسات از ریتم افتادن، الانه که منفجر شی. خودتو آروم میکنی. روی صندلی یه طوری خودتو پهن میکنی که انگار نه انگار. چندتا نفس عمیق میکشی. دنبال راهی برای آروم کردن خودت می گردی. اما تقریبا هیچی به ذهنت نمیرسه چیزی که نباید میدیدی و دیدی. شکه شدی. مطمینی بلاخره آروم میشی. حتما میشی! قبلا هم این اینجوری شدی. حتی اونبار، موقع بوسیدنش. بعد کلی گشتن و چیزی پیدا نکردن ، بلند میشی یه گشتی اطراف خونه می زنی. شایدم یه سیگار روشن میکنی و به هیجانی که تمام وجودتو گرفته فکر میکنی، نمی دونی از کجا اومده ولی ازش خوشت میاد، تجربه کردنشو دوست داری. چه جاهای دیگه ای هست که هنوز نگشتی؟ چه چیزی از قلم انداختی؟ آخه مگه میشه؟ تا حالا آدمی به عجیبی اون ندیدی. با این حجم از شگفتی! تقریبا هر روز مغزتو تکون داده با حرفاش. هنوز نمیتونی خیلی از کارهاشو درک کنی، چیزی که میگه هست! همه چیز درست و به جاست. هیچ اشتباه یا تناقضی توشون پیدا نمیشه. تقریبا همیشه وقتی لب باز کرده شش دنگ حواستو دادی بهش، مبادا چیزی بگه که از چشمت دور بمونه. هیچی!کاغذارو بالا پایین میکنی. تمام وجودت یه پارچه آتیش میشه. میدونی چیز خیلی زیادی پیدا نمیکنی، اما بازم می گرددی. یهو مثل اینکه خودش میاد میشنه جلوت و شروع میکنه به اعتراف کردن. همه چی جلوی چشمات خراب میشه. انگار که از یه بلندی افتاده باشی. دردت میگیره، ناراحت میشی. نمیدونی چرا. سعی میکنی بفهمی، فکر میکنی، هنوز نمیدونی، ناراحتی. روی پاهات بند نیستی. باید خودت آروم کنی. اما نمیدونی چه طور. چندتا نفس عمیق میکشی.کم کم یادت میاد چرا باید ناراحت باشی. خیلی چیزا یادت میاد. نیاز داری حرف بزنی، اما کسی نیست. با خودت حرف می زنی. نمیشه. مجبور میشی به اوهامت پناه ببری. به معشوقه خیالی که این حرفاتو میفهمه و همیشه حق رو به تو میده. توضیح میدی براش که چرا با وجود حجم بزرگی که توی زندگیت داشت، پودر شد، از بین رفت. حالا دیگه مشکلت فقط اون نیست. همه فکرای قبلیت باز اومده سراغت، سرخوردگیت از اونی که هستی مثل یه بادکنک خیلی بزرگ که دارن با قدرت توش فوت میکنن جلوی چشمات بزرگ میشه. از اینکه توی این وضعیت با وجود اینکه میدونی باید چی کار کنی اما نمیتونی اون کارو انجام بدی بیشتر سرخورده میشی. توی حلقه ای با فیدبک مثبت گیر کردی.نمیدونی چرا اینجوری شد. چرا خودش باید از اول این کارو میکرد. اگه راجع به اونها حرف نمیزد، بازم برات موجود بزرگی بود. قابل ستایش بود. به تمام اون حسایی که داشت فکر میکنی به برق چشاش. باورت نمیشه دروغ باشه. به همه خاطرات خوبی که داشتین، و دیگه خوب نیستن. فکر کردن بهشون رنجت میده. خوشحالی که هیچ یادگاری فراذهنی ازش نداری. همیشه از یادگاری بدت میومده. چاره ای نداری جز اینکه دفتر و لپ تاپو ببندی و بگیری بخوابی. این بارم باید تا صبح با کنجکاویت سر کنی.
۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه
لذت فضولی
۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه
شروع کرد با ناخوناش بازی کردن. سرش پایین بود. موهاش رو تازه رنگ کرده بود، خرمایی. حس عجیبی داشت، خیلی عجیب. امیدوارم هیچوقت توی موقعیتی که اون توش گیر کرده، گیر نکنید. البته شاید من خودم موقعیت اونو درک نکنم، اما خب میتونم این ادعا رو بکنم که موقعیتشو درک میکنم.
یه حسی بین هیجان و ترس، مثل اولین باری که میخواست با پسر مورد علاقش بخوابه. اون موقعام همین حسو داشت. ترجیح میدم نظرم و راجع به رابطه جنسی نگم اما خوب بعضیها معتقدند که توی رابطه باید هر دو طرف راضی باشن، مطمئنا من جزو این دسته نیستم. تنهام که میشد باز این حس میاومد سراغش. از این میترسید که نکنه توی اولین رابطه جنسیش اشتباهی بکنه که باعث ناراحتی طرف مقابل بشه، تمام مدت توی این فکر بود که چه جوری باید موجبات خوشحالی اونو فراهم کنه جوری که آخرش از برق چشاش این قضیه معلوم باشه. من اما مطمئنم بعد از شروع سکس تقریبا دیگه اصلا یادش نمیاومد که به چه چیزایی فکر کرده و چه کارایی قرار بوده بکنه. مثل یه حیوون شده بود که از روی غریزهاش داره یه سری کارها رو تکرار میکنه بدون اینکه بفهمه چرا؟ یه حس عمیق و جنونوار بهش دست داد. دلش میخواست مرگ یه دخترو حین یه رابطه جنسی ببینه؛ بشینه روی یه صندلی و نگاه کنه چه جوری پسره دستشو میذاره روی دهان دختر و با تمام وجودش فشار میده، یه جوری که سرش متلاشی میشه، خون میپاشه همه طرف. حس میکرد اوج ارضا شدن یه مرد اون موقع است.
توی زندگیش تقریبا دو تا چیز مهم وجود داشت: عشق و سکس. دومی براش خیلی ملموستر و قابل فهمتر بود، چون دقیقا میدونست کی داره انجامش میده و کی تموم شده. اولی براش یه کمی گنگ و غیر قابل دسترس بود.
میدونستم چند وقتی میشه که با یکی رابطه داره، اتفاقا منم اون پسرو میشناختم. اصلا از طریق اون بود که من باهاش آشنا شدم. به نظرم دختر جالبی بود. به هر حال طبق عادتی که دارم، نمیدونم میشه بهش گفت عادت یا نه؟ اصلا مگه میشه به یک همچین چیزایی عادت کرد؟
بهتره داستانو از اول تعریف کنم. خوب اول باید راجع به اسم شخصیتهای داستان تصمیم بگیریم. من معمولا توی نوشتههام اسم به کار نمیبرم به همین خاطر مرجع ضمیرهام مشخص نیست. شاید توی یک جمله، سه یا چهار تا ضمیر متصل و منفصل به کار بره که تو فکر کنی اشاره به همون فرد اولی داره، اما من دارم به چند نفر مختلف اشاره میکنم. بگذریم! به نظرم میرسه بهتره با سعید، ستاره و من، که خب خودمم، شروع کنیم. البته هرجا لازم شد شخصیتی اضافه کنیم راجع به اسمش تصمیم میگیریم.
داستان
فرشاد چند وقتی بود که از ستاره خوشش میاومد، باید بگم که راجع به شخصیت فرشاد همین الان تصمیم گرفتیم که اسمش فرشاد باشه، در واقع چند وقتی بود که با هم دوست بودن. من خیلی وقت بود که فرشادو میشناختم. از دوستای نزدیکم محسوب میشد. خیلی جاها با هم میرفتیم چندتا مسافرت و اینور و اونور؛ به جورایی هر کس که ما رو میدید فکر میکرد از صبح تا شب با همیم، مثل همیم. خلاصه اینکه صمیمی بودیم و حرفامونو به هم میزدیم. من از رابطهشون خبر داشتم اما تا حالا ستاره رو ندیده بودم. یعنی چند باری از دور و نزدیک دیده بودمش، اما حرف، نه.
اون روز برای اولین بار از طریق فرشاد ستاره رو دید. فرشاد برای خودش مهمونی تولد گرفته بود. منم دعوت داشتم و ستاره رو دیدم. بعد از سلام و احوالپرسی دور یک میز چهار نفره نشستن. همیشه از اینکه میدید دوستاش یکیو دارن که دوسشون داره خوشحال میشد. شاید عادتش بود؟ من نمیدونم اما بازم میتونم وانمود کنم که میدونم.
چند وقتی بود که یه حس خاصی بهش داشتم، سعید و میگم. یه جورایی گیر کردم. یه حسی بین هیجان و ترس. درک اینکه چرا باید با وجود فرشاد یه همچین حسی و تجربه کنم برام عجیبه. هیچ مشکلی با فرشاد ندارم، دوسش دارم. از لحاظ عاطفی و فکری خیلی خوب ارضام میکنه، اما نمیدونم چرا این حس و نسبت به سعید دارم. دوباره داره یه دونه از اون چراهای گنده توی زندگیم شکل میگیره. چیزی که باعث میشه گاهی وقتا بخوام از سعید فرار کنم، اما نمیتونم. نمیدونم اون این حس و تجربه کرده یا نه؟ نمیدونم فرشاد در موردم چی فکر میکنه؟ گاهی اونقدر این فکرها اذیتم میکنه که به خودم میگم قید همه چیو بزنم و ولش کنم.
میترسیدم این جور احساساتش باعث بشه که همه چی بهم بخوره. در مورد منم یه همچین حسهایی وجود داشت، اما موقعیت من فرق میکنه. شاید این رابطه برای من خیلی کم هزینهتر باشه تا برای اون؟ بالاخره باید بهش حق بدم که دیگه نخواد منو ببینه. بگذریم!
۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه
2
مشکل از اینجا شروع میشه که نمیتونم با خودم روراست باشم. حتی اینجا که تقرییا هیچ کس من و نمیشناسه، خودکار و که برمیدارم نمیتونم. مجبور میشم که یه طوری بنویسم که کسی نفهمه. اینکه من قافیه رو باختم شاید حتی قبل از اینکه وارد قافیه بشم یا شایدم اینجوری توجیهش میکنم که ازش فرار کنم. اینکه توی این جامعه آدما مجبور میشن رابطشونو پنهان کنن، مخفی بشن، از چشما دور بمونن. اینکه من درگیر یه رابطه شدم که حالا داره اذیتم میکنه. اطرافم و یه سری آدم موذی پر کرده، فضول. سر تو همه چی میکنن مثل این سوسکای لعنتی که هیچ حریم شخصی براشون تعریف نشده. به خودشون اجازه میدن که روی هر چیزی برن سرشون و هر جا که خواستن بکنن، بعد با اون دست و پاهاشون، جدیدا یکم پاهاشون درازتر شده از پشت که نگاه میکنی انگار یکم خم شده و کشیده شده سمت عقب، سریع فرار کنن برن یه گوشه، از سرعتشون کم کنن بعد خیلی عادی به کارشون ادامه بدن انگار نه انگار. بعد انتظار دارن کشته نشن، توی اینجور مواقع دلم میخواهد زیر پام لهشون کنم، این صریحترین کاری که میتونم بکنم. بدون اینکه از موضوع منحرف شم بدون اینکه فراموشش کنم.
سرم و میکنم توی بالش و فشار میدم. میخوام خوابم ببره یه جوری که بیدار که شدم گیج و منگ باشم. این جور خوابا معمولا کوتاهن اما بعد از بیدار شدن 2-3 ساعت وقت لازم تا بفهمی کی و کجایی؟ همین قدرم واسه من بسه.
باید برم جلو، صاف تو صورتش نگاه کنم و بگم نمیخوام ببینمت. نه به خاطر اینکه ازش متنفرم، که تقریبا از همه اطرافیانم متنفرم. به خاطر اینکه دوسش دارم، باید بهش بگم که دوسش دارم. اما این موقعیت بالاتر که باعث میشه راحت نتونه بهم بگه که ازم متنفر اذیتم میکنه.
دارم فداکاری میکنم یا با گفتن فداکاری خودم و گول میزنم. همه کارام واسه خودخواهی خودم بوده، این آخریم همینطور. میخوام دیگه زجر نکشم، هرچند میدونم که نمیشه. تنها چیزی که برام مونده زمان و کثیف بودن ذات خودم.
۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه
نت ها
نت ها پشت سرهم میآن و میرن، مثل یه سری تصویر که هی تو ذهن شکل می گیره، بعد کمرنگ می شه، بعد از بین میره. تو اون لحظه ای که آهنگ و می شنوی یه حس جالبی بهت دست می ده. شاید یه حسی شبیه قدرت، تحریک، شور، غم، شکست. مثل این می مونه که قبل این که جنگ و شروع کرده باشی شکست خورده باشی. حتی قبل این که بفهمی.
یه حسی شبیه تصنعی بودن، اینقدر اذیتت می کنه که مجبور می شی به زبونش بیاری، بعد که به زبونش آوردی هنوز حسِ هست. مجبور می شی اذعان به تصنعی بودنش بکنی، همون حسِ، خفت می کنه. حداقل اینجوری مجبور به توجیه خودت نیستی. از این که به یه چیزی شناخته بشی متنفری. بزام همون حس، خفه می شی.
۱۳۸۸ آبان ۲۶, سهشنبه
گفت و گو
روی تخت افتاده بود و تکون نمیخورد. باید فکرم و باز بزارم، انگار نه انگار، یادم نیست. با صدای زنگ موبایل از خواب پرید، روز دومه، باید اول بره حموم، بعد صبحونه، مسواک، سشوار، بعدشم دانشگاه.
دوباره همون بحثها، مکالمهها و نتایجی که هیچ وقت توی واقعیت اتفاق نمیافتن. همیشم یه جوری تموم میشه که بشه سر و راحت رو بالش گذاشت. همیشه همونی میشه که دلت میخواد بشه. تراژدی از وقتی شروع میشه که بفهمی واقعیت هیچ وقت شبیه اون اوهام نیست، توام هیچ کاری نمیتونی براش انجام بدی. جبر نانوشتهای که روی تمام زندگیت سایه انداخته، حتی اختیاری روی انتخاب اسمتم نداری. اولش سعی میکنی به خودت بقبولونی که خوبه، عالیه. بعد یه مدت که نگاش میکنی میبینی که نه چیزه جالبی نشده، اون وقته که دلت میخواد نباشه. به خاطر همین حذفش می کنی. اصلا چرا داری یه چیزی و که حتی خود منم نمیفهمم چیه میخونی؟ هدف من چیه؟ دارم یه متن مینویسم. اما چرا این شکلی شده؟
از وقتی تصمیم گرفت اسمش و عوض کنه همه شروع کردن به مسخره کردن، چه فرقی بین آیدین و میلاد؟ نمیدونم آدما چه طوری میتونن روی چیزی که هیچ دخالتی در شکلگیریش نداشتن اینقدر تعصب داشته باشن؟ اگه پدر و مادرش تصمیم به میلاد بودنش گرفته بودن، حالا قضیه کاملا سر و ته بود.
با آرامش داشت ریشاش و میزد؛ سمت چپ صورت، زیر گلو، چونه، سمت راست، زیر گلو بعد صورت، تحمل یه سری، تحمل شدن توسط یه سری، بعدش دوباره روی تخت. سعی کرد تنفسش و منظم کنه، توی اون لحظات تنها چیزی که حواسشو به خودش مشغول کرده بود، بالا و پایین رفتن شکم و سینش بود. هر کاریم میکرد نمیتونست یه جوری حواسش و پرت کنه از اون، چیزی برای پرت کردن حواس نبود.
۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه
1
این آرامش و دوست ندارم. دلم میخواد دوباره اون حس بیاد سراغم. چرا بعضی چیزا واسه من اینقدر پیچیده است؟ چیزایی که برای خیلیهای دیگه سادهاس واسه من اونقدر پیچیدهاس که بنای حل شدن نداره. شاید از غرورمه؟ اما هرجا این غرور لعنتی و کنار گذاشتم بازم به خواستهام نرسیدم!
خیلی وقت پیش ته نگاهش حدس زدم که یه حس عجیب غریبی داره بهش. از کارا اونم پیدا بود که بدش نمیآد. نمیدونم شروع رابطشون از کی بود. اما فکر میکنم بعد اون موقع بود. نمیدونم! شاید چون همیشه از پسره یه حرفا یا رفتارایی بروز میکرد که منو تو حدسم دچار تردید میکرد. به هر حال احتمالا رابطشون از بعد اون روز شروع شد، حالا نه دقیقا فرداش، اما بعدش. منم دوسش داشتم. چرا این رابطه با من شروع نشد پس؟ اینم از همون یه سری چیزایی که گفتم. چون من فرق میکنم؟ یا چون خودم فکر میکنم که فرق میکنم؟
خیلی وقته دیگه با خودم حال نمیکنم. خیلی وقته نمیتونم بابته اون چیزی که الان هستم به اون چیزی که قبلا بودم فخر بفروشم و بدتر از این اونه که نمیتونم حسرت اون چیزی و بخورم که قبلا بودم. دارم اینارو واسه اون مینویسم. اما تقریبا مطمئنم جایی اونارو نمیبینه. شاید به این امید دارم مینویسم که یه جایی این دفتر باهام باشه و اون بخوندش. بازم اما اگه اینو بخونه نمیتونه بفهمه که در مورد اونه. نمیتونه بفهمه که به خاطره اونه که دارم این کاغذارو سیاه میکنم. شاید الان داره اینارو میخونه اما حتی شکم به این قضیه نمیکنه که اینا میتونه ارتباطی به اون داشته باشه.
تا حالا اینقدر احساس ناراحتی نکردم. شده بود که در حد جنون از ناتوانی خودم ناراحت شم، از اینکه چرا نمیتونم یکی و زیر پام له کنم؛ اما نشده بود که حس کرده باشم میتونم این کارو انجام بدم. حالا حس میکنم میتونم اما بازم نمیشه. شاید از اول توهم زدم؟ کم کم داره از این حس احمقانه حالم بهم میخوره.
اشتراک در:
پستها (Atom)