شروع کرد با ناخوناش بازی کردن. سرش پایین بود. موهاش رو تازه رنگ کرده بود، خرمایی. حس عجیبی داشت، خیلی عجیب. امیدوارم هیچوقت توی موقعیتی که اون توش گیر کرده، گیر نکنید. البته شاید من خودم موقعیت اونو درک نکنم، اما خب میتونم این ادعا رو بکنم که موقعیتشو درک میکنم.
یه حسی بین هیجان و ترس، مثل اولین باری که میخواست با پسر مورد علاقش بخوابه. اون موقعام همین حسو داشت. ترجیح میدم نظرم و راجع به رابطه جنسی نگم اما خوب بعضیها معتقدند که توی رابطه باید هر دو طرف راضی باشن، مطمئنا من جزو این دسته نیستم. تنهام که میشد باز این حس میاومد سراغش. از این میترسید که نکنه توی اولین رابطه جنسیش اشتباهی بکنه که باعث ناراحتی طرف مقابل بشه، تمام مدت توی این فکر بود که چه جوری باید موجبات خوشحالی اونو فراهم کنه جوری که آخرش از برق چشاش این قضیه معلوم باشه. من اما مطمئنم بعد از شروع سکس تقریبا دیگه اصلا یادش نمیاومد که به چه چیزایی فکر کرده و چه کارایی قرار بوده بکنه. مثل یه حیوون شده بود که از روی غریزهاش داره یه سری کارها رو تکرار میکنه بدون اینکه بفهمه چرا؟ یه حس عمیق و جنونوار بهش دست داد. دلش میخواست مرگ یه دخترو حین یه رابطه جنسی ببینه؛ بشینه روی یه صندلی و نگاه کنه چه جوری پسره دستشو میذاره روی دهان دختر و با تمام وجودش فشار میده، یه جوری که سرش متلاشی میشه، خون میپاشه همه طرف. حس میکرد اوج ارضا شدن یه مرد اون موقع است.
توی زندگیش تقریبا دو تا چیز مهم وجود داشت: عشق و سکس. دومی براش خیلی ملموستر و قابل فهمتر بود، چون دقیقا میدونست کی داره انجامش میده و کی تموم شده. اولی براش یه کمی گنگ و غیر قابل دسترس بود.
میدونستم چند وقتی میشه که با یکی رابطه داره، اتفاقا منم اون پسرو میشناختم. اصلا از طریق اون بود که من باهاش آشنا شدم. به نظرم دختر جالبی بود. به هر حال طبق عادتی که دارم، نمیدونم میشه بهش گفت عادت یا نه؟ اصلا مگه میشه به یک همچین چیزایی عادت کرد؟
بهتره داستانو از اول تعریف کنم. خوب اول باید راجع به اسم شخصیتهای داستان تصمیم بگیریم. من معمولا توی نوشتههام اسم به کار نمیبرم به همین خاطر مرجع ضمیرهام مشخص نیست. شاید توی یک جمله، سه یا چهار تا ضمیر متصل و منفصل به کار بره که تو فکر کنی اشاره به همون فرد اولی داره، اما من دارم به چند نفر مختلف اشاره میکنم. بگذریم! به نظرم میرسه بهتره با سعید، ستاره و من، که خب خودمم، شروع کنیم. البته هرجا لازم شد شخصیتی اضافه کنیم راجع به اسمش تصمیم میگیریم.
داستان
فرشاد چند وقتی بود که از ستاره خوشش میاومد، باید بگم که راجع به شخصیت فرشاد همین الان تصمیم گرفتیم که اسمش فرشاد باشه، در واقع چند وقتی بود که با هم دوست بودن. من خیلی وقت بود که فرشادو میشناختم. از دوستای نزدیکم محسوب میشد. خیلی جاها با هم میرفتیم چندتا مسافرت و اینور و اونور؛ به جورایی هر کس که ما رو میدید فکر میکرد از صبح تا شب با همیم، مثل همیم. خلاصه اینکه صمیمی بودیم و حرفامونو به هم میزدیم. من از رابطهشون خبر داشتم اما تا حالا ستاره رو ندیده بودم. یعنی چند باری از دور و نزدیک دیده بودمش، اما حرف، نه.
اون روز برای اولین بار از طریق فرشاد ستاره رو دید. فرشاد برای خودش مهمونی تولد گرفته بود. منم دعوت داشتم و ستاره رو دیدم. بعد از سلام و احوالپرسی دور یک میز چهار نفره نشستن. همیشه از اینکه میدید دوستاش یکیو دارن که دوسشون داره خوشحال میشد. شاید عادتش بود؟ من نمیدونم اما بازم میتونم وانمود کنم که میدونم.
چند وقتی بود که یه حس خاصی بهش داشتم، سعید و میگم. یه جورایی گیر کردم. یه حسی بین هیجان و ترس. درک اینکه چرا باید با وجود فرشاد یه همچین حسی و تجربه کنم برام عجیبه. هیچ مشکلی با فرشاد ندارم، دوسش دارم. از لحاظ عاطفی و فکری خیلی خوب ارضام میکنه، اما نمیدونم چرا این حس و نسبت به سعید دارم. دوباره داره یه دونه از اون چراهای گنده توی زندگیم شکل میگیره. چیزی که باعث میشه گاهی وقتا بخوام از سعید فرار کنم، اما نمیتونم. نمیدونم اون این حس و تجربه کرده یا نه؟ نمیدونم فرشاد در موردم چی فکر میکنه؟ گاهی اونقدر این فکرها اذیتم میکنه که به خودم میگم قید همه چیو بزنم و ولش کنم.
میترسیدم این جور احساساتش باعث بشه که همه چی بهم بخوره. در مورد منم یه همچین حسهایی وجود داشت، اما موقعیت من فرق میکنه. شاید این رابطه برای من خیلی کم هزینهتر باشه تا برای اون؟ بالاخره باید بهش حق بدم که دیگه نخواد منو ببینه. بگذریم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر