۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه


شروع کرد با ناخوناش بازی کردن. سرش پایین بود. موهاش رو تازه رنگ کرده بود، خرمایی. حس عجیبی داشت، خیلی عجیب. امیدوارم هیچ­وقت توی موقعیتی که اون توش گیر کرده، گیر نکنید. البته شاید من خودم موقعیت اونو درک نکنم، اما خب می­تونم این ادعا رو بکنم که موقعیتشو درک می­کنم.
یه حسی بین هیجان و ترس، مثل اولین باری که می­خواست با پسر مورد علاقش بخوابه. اون موقع­ام همین حسو داشت. ترجیح می­دم نظرم و راجع به رابطه جنسی نگم اما خوب بعضی­ها معتقدند که توی رابطه باید هر دو طرف راضی باشن، مطمئنا من جزو این دسته نیستم. تنهام که می­شد باز این حس می­اومد سراغش. از این می­ترسید که نکنه توی اولین رابطه جنسیش اشتباهی بکنه که باعث ناراحتی طرف مقابل بشه، تمام مدت توی این فکر بود که چه جوری باید موجبات خوشحالی اونو فراهم کنه جوری که آخرش از برق چشاش این قضیه معلوم باشه. من اما مطمئنم بعد از شروع سکس تقریبا دیگه اصلا یادش نمی­اومد که به چه چیزایی فکر کرده و چه کارایی قرار بوده بکنه. مثل یه حیوون شده بود که از روی غریزه­اش داره یه سری کارها رو تکرار می­کنه بدون اینکه بفهمه چرا؟ یه حس عمیق و جنون­وار بهش دست داد. دلش می­خواست مرگ یه دخترو حین یه رابطه جنسی ببینه؛ بشینه روی یه صندلی و نگاه کنه چه جوری پسره دستشو می­ذاره روی دهان دختر و با تمام وجودش فشار می­ده، یه جوری که سرش متلاشی می­شه، خون می­پاشه همه طرف. حس می­کرد اوج ارضا شدن یه مرد اون موقع است.
توی زندگیش تقریبا دو تا چیز مهم وجود داشت: عشق و سکس. دومی براش خیلی ملموس­تر و قابل فهم­تر بود، چون دقیقا می­دونست کی داره انجامش می­ده و کی تموم شده. اولی براش یه کمی گنگ و غیر قابل دسترس بود.
می­دونستم چند وقتی می­شه که با یکی رابطه داره، اتفاقا منم اون پسرو می­شناختم. اصلا از طریق اون بود که من باهاش آشنا شدم. به نظرم دختر جالبی بود. به هر حال طبق عادتی که دارم، نمی­دونم می­شه بهش گفت عادت یا نه؟ اصلا مگه می­شه به یک همچین چیزایی عادت کرد؟
بهتره داستانو از اول تعریف کنم. خوب اول باید راجع به اسم شخصیت­های داستان تصمیم بگیریم. من معمولا توی نوشته­هام اسم به کار نمی­برم به همین خاطر مرجع ضمیرهام مشخص نیست. شاید توی یک جمله، سه یا چهار تا ضمیر متصل و منفصل به کار بره که تو فکر کنی اشاره به همون فرد اولی داره، اما من دارم به چند نفر مختلف اشاره می­کنم. بگذریم! به نظرم می­رسه بهتره با سعید، ستاره و من، که خب خودمم، شروع کنیم. البته هرجا لازم شد شخصیتی اضافه کنیم راجع­ به اسمش تصمیم می­گیریم.
داستان
فرشاد چند وقتی بود که از ستاره خوشش می­اومد، باید بگم که راجع به شخصیت فرشاد همین الان تصمیم گرفتیم که اسمش فرشاد باشه، در واقع چند وقتی بود که با هم دوست بودن. من خیلی وقت بود که فرشادو می­شناختم. از دوستای نزدیکم محسوب می­شد. خیلی جاها با هم می­رفتیم چندتا مسافرت و اینور و اونور؛ به جورایی هر کس که ما رو می­دید فکر می­کرد از صبح تا شب با همیم، مثل همیم. خلاصه اینکه صمیمی بودیم و حرفامونو به هم می­زدیم. من از رابطه­شون خبر داشتم اما تا حالا ستاره رو ندیده بودم. یعنی چند باری از دور و نزدیک دیده بودمش، اما حرف، نه.
اون روز برای اولین بار از طریق فرشاد ستاره رو دید. فرشاد برای خودش مهمونی تولد گرفته بود. منم دعوت داشتم و ستاره رو دیدم. بعد از سلام و احوال­پرسی دور یک میز چهار نفره نشستن. همیشه از اینکه می­دید دوستاش یکیو دارن که دوسشون داره خوشحال می­شد. شاید عادتش بود؟ من نمی­دونم اما بازم می­تونم وانمود کنم که می­دونم.
چند وقتی بود که یه حس خاصی بهش داشتم، سعید و می­گم. یه جورایی گیر  کردم. یه حسی بین هیجان و ترس. درک اینکه چرا باید با وجود فرشاد یه همچین حسی و تجربه کنم برام عجیبه. هیچ مشکلی با فرشاد ندارم، دوسش دارم. از لحاظ عاطفی و فکری خیلی خوب ارضام می­کنه، اما نمی­دونم چرا این حس و نسبت به سعید دارم. دوباره داره یه دونه از اون چراهای گنده توی زندگیم شکل می­گیره. چیزی که باعث می­شه گاهی وقتا بخوام از سعید فرار کنم، اما نمی­تونم. نمی­دونم اون این حس و تجربه کرده یا نه؟ نمی­دونم فرشاد در موردم چی فکر می­کنه؟ گاهی اونقدر این فکرها اذیتم می­کنه که به خودم می­گم قید همه چیو بزنم و ولش کنم.
می­ترسیدم این جور احساساتش باعث بشه که همه چی بهم بخوره. در مورد منم یه همچین حس­هایی وجود داشت، اما موقعیت من فرق می­کنه. شاید این رابطه برای من خیلی کم هزینه­تر باشه تا برای اون؟ بالاخره باید بهش حق بدم که دیگه نخواد منو ببینه. بگذریم!


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Free counter and web stats