روی تخت افتاده بود و تکون نمیخورد. باید فکرم و باز بزارم، انگار نه انگار، یادم نیست. با صدای زنگ موبایل از خواب پرید، روز دومه، باید اول بره حموم، بعد صبحونه، مسواک، سشوار، بعدشم دانشگاه.
دوباره همون بحثها، مکالمهها و نتایجی که هیچ وقت توی واقعیت اتفاق نمیافتن. همیشم یه جوری تموم میشه که بشه سر و راحت رو بالش گذاشت. همیشه همونی میشه که دلت میخواد بشه. تراژدی از وقتی شروع میشه که بفهمی واقعیت هیچ وقت شبیه اون اوهام نیست، توام هیچ کاری نمیتونی براش انجام بدی. جبر نانوشتهای که روی تمام زندگیت سایه انداخته، حتی اختیاری روی انتخاب اسمتم نداری. اولش سعی میکنی به خودت بقبولونی که خوبه، عالیه. بعد یه مدت که نگاش میکنی میبینی که نه چیزه جالبی نشده، اون وقته که دلت میخواد نباشه. به خاطر همین حذفش می کنی. اصلا چرا داری یه چیزی و که حتی خود منم نمیفهمم چیه میخونی؟ هدف من چیه؟ دارم یه متن مینویسم. اما چرا این شکلی شده؟
از وقتی تصمیم گرفت اسمش و عوض کنه همه شروع کردن به مسخره کردن، چه فرقی بین آیدین و میلاد؟ نمیدونم آدما چه طوری میتونن روی چیزی که هیچ دخالتی در شکلگیریش نداشتن اینقدر تعصب داشته باشن؟ اگه پدر و مادرش تصمیم به میلاد بودنش گرفته بودن، حالا قضیه کاملا سر و ته بود.
با آرامش داشت ریشاش و میزد؛ سمت چپ صورت، زیر گلو، چونه، سمت راست، زیر گلو بعد صورت، تحمل یه سری، تحمل شدن توسط یه سری، بعدش دوباره روی تخت. سعی کرد تنفسش و منظم کنه، توی اون لحظات تنها چیزی که حواسشو به خودش مشغول کرده بود، بالا و پایین رفتن شکم و سینش بود. هر کاریم میکرد نمیتونست یه جوری حواسش و پرت کنه از اون، چیزی برای پرت کردن حواس نبود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر