۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

گفت و گو


روی تخت افتاده بود و تکون نمی­خورد. باید فکرم و باز بزارم، انگار نه انگار، یادم نیست. با صدای زنگ موبایل از خواب پرید، روز دومه، باید اول بره حموم، بعد صبحونه، مسواک، سشوار، بعدشم دانشگاه.
دوباره همون بحث­ها، مکالمه­ها و نتایجی که هیچ وقت توی واقعیت اتفاق نمی­افتن. همیشم یه جوری تموم می­شه که بشه سر و راحت رو بالش گذاشت. همیشه همونی می­شه که دلت می­خواد بشه. تراژدی از وقتی شروع می­شه که بفهمی واقعیت هیچ وقت شبیه اون اوهام نیست، توام هیچ کاری نمی­تونی براش انجام بدی. جبر نانوشته­ای که روی تمام زندگیت سایه انداخته، حتی اختیاری روی انتخاب اسمتم نداری. اولش سعی می­کنی به خودت بقبولونی که خوبه، عالیه. بعد یه مدت که نگاش می­کنی می­بینی که نه چیزه جالبی نشده، اون وقته که دلت می­خواد نباشه. به خاطر همین حذفش می کنی. اصلا چرا داری یه چیزی و که حتی خود منم نمی­فهمم چیه می­خونی؟ هدف من چیه؟ دارم یه متن می­نویسم. اما چرا این شکلی شده؟
از وقتی تصمیم گرفت اسمش و عوض کنه همه شروع کردن به مسخره کردن، چه فرقی بین آیدین و میلاد؟ نمی­دونم آدما چه طوری می­تونن روی چیزی که هیچ دخالتی در شکل­گیریش نداشتن این­قدر تعصب داشته باشن؟ اگه پدر و  مادرش تصمیم به میلاد بودنش گرفته بودن، حالا قضیه کاملا سر و ته بود.
با آرامش داشت ریشاش و می­زد؛ سمت چپ صورت، زیر گلو، چونه، سمت راست، زیر گلو بعد صورت، تحمل یه سری، تحمل شدن توسط یه سری، بعدش دوباره روی تخت. سعی کرد تنفسش و منظم کنه، توی اون لحظات تنها چیزی که حواسشو به خودش مشغول کرده بود، بالا و پایین رفتن شکم و سینش بود. هر کاریم می­کرد نمی­تونست یه جوری حواسش و پرت کنه از اون، چیزی برای پرت کردن حواس نبود. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Free counter and web stats