۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

1

این آرامش و دوست ندارم. دلم می­خواد دوباره اون حس بیاد سراغم. چرا بعضی چیزا واسه من اینقدر پیچیده است؟ چیزایی که برای خیلی­های دیگه ساده­اس واسه من اونقدر پیچیده­اس که بنای حل شدن نداره. شاید از غرورمه؟ اما هرجا  این غرور لعنتی و کنار گذاشتم بازم به خواسته­ام نرسیدم!
خیلی وقت پیش ته نگاهش حدس زدم که یه حس عجیب غریبی داره بهش. از کارا اونم پیدا بود که بدش نمیآد. نمی­دونم شروع رابطشون از کی بود. اما فکر می­کنم بعد اون موقع بود. نمی­دونم! شاید چون همیشه از پسره یه حرفا یا رفتارایی بروز می­کرد که منو تو حدسم دچار تردید می­کرد. به هر حال احتمالا رابطشون از بعد اون روز شروع شد، حالا نه دقیقا فرداش، اما بعدش. منم دوسش داشتم. چرا این رابطه با من شروع نشد پس؟ اینم از همون یه سری چیزایی که گفتم. چون من فرق می­کنم؟ یا چون خودم فکر می­کنم که فرق می­کنم؟
خیلی وقته دیگه با خودم حال نمی­کنم. خیلی وقته نمی­تونم بابته اون چیزی که الان هستم به اون چیزی که قبلا بودم فخر بفروشم و بدتر از این اونه که نمی­تونم حسرت اون چیزی و بخورم که قبلا بودم. دارم اینارو واسه اون می­نویسم. اما تقریبا مطمئنم جایی اونارو نمی­بینه. شاید به این امید دارم می­نویسم که یه جایی این دفتر باهام باشه و اون بخوندش. بازم اما اگه اینو بخونه نمی­تونه بفهمه که در مورد اونه. نمی­تونه بفهمه که به خاطره اونه که دارم این کاغذارو سیاه می­کنم. شاید الان داره اینارو می­خونه اما حتی شکم به این قضیه نمی­کنه که اینا می­تونه ارتباطی به اون داشته باشه.
تا حالا اینقدر احساس ناراحتی نکردم. شده بود که در حد جنون از ناتوانی خودم ناراحت شم، از اینکه چرا نمی­تونم یکی و زیر پام له کنم؛ اما نشده بود که حس کرده باشم می­تونم این کارو انجام بدم. حالا حس می­کنم می­تونم اما بازم نمی­شه. شاید از اول توهم زدم؟ کم کم داره از این حس احمقانه حالم بهم می­خوره.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Free counter and web stats